هورسانهورسان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

همسفر

خدا پشت و پناهت باشه

امروز وقتی از مسجد برگشتم مادرجون یه فیلم نشونم داد که کم مونده بود شاخ در بیارم  مادر جون بهت میگفت قرآن رو ببوس و تو هم چند بار پشت سر هم قرآن رو بوسیدی   خدا نگهدارت باشه عزیزم ایشالله که عمری طولانی همراه با شادی و سلامتی بهت عطا کنه عزیزم ، دختره مه جبینم  ...
18 آبان 1392

بوس بدون التماس!

عزیزم امروز حسابی مامانو بوسیدی اونم بدون اینکه من صد بار التماس کنم مامانو بوس کن  خودت یه دفعه لباتو غنچه میکردی و منو میبوسیدی فدات بشم من که اینقدر شیرینی یه دنیا دوستت دارم  ...
8 آبان 1392

بوس نه از راه دور!

خوشگله مامان امروز بابایی رو بوسیدی اونم نه از راه دور ، خیلی بانمک میرفتی پیشه بابا بوسش میکردی و برمیگشتی و میخندیدی ، فدات بشم من اولین بار شب قبل از تولدت بوسمون کردی ولی از راه دور ، فرداش لپ خاله شیرین رو بوسیدی و از اون روز تا امشب فقط بوس از راه دور!
7 آبان 1392

من که نینی نیستم چهاردست و پا برم!

2 مهر از 26 شهریور دیگه 4دستوپا نمیری گلم با تلاشه بسیار فقط راه میری   قربونت برم این چند روز همش  7  8 قدم راه میری و میافتی ولی خسته نمیشی بعضی وقتا دیگه دلم ضعف میره از بس میافتی ( الان از خواب بعد از ظهر بیدار شدی و بابا رو که داشت در میرفت جلوی در گرفتی و گفتی دبه دد بی ددتو بی دی خی  یعنی بابایی کجا داری در میری و منو نمیبری! امروز کمتر میافتی و ماشالله تموم خونه رو بدونه افتادن میری گلم همش میری تو اتاقت و یه چیزی با خودت میاری تو پذیرای میندازی و بعد از اینجا یه اسباب بازی میبری تو اتاق خواب ما میندازی و .... وسایل و اسباب بازیات رو تو تموم خونه پخش میکنی و عاشق پیدا کردی وسایلت از زیر مبل یا ز...
6 مهر 1392

گل گل گل ، گل از همه رنگ . . .

2 مهر اولین کلمه ای که گفتی بابا بود عزیزم بعدش تا حدودی میگفتی مامان!  بعضی وقتا میگفتی ماااااااا یا یوماااااا یا اوماااااااااا یه روز که مانتو و شالمو پوشیده بودم بغل بابایی اومدی تو اتاق و تا منو دیدی با صدای بلند  جیغ زدی مامان ، خدا میدونه چه حسه خوبی داشتم قند تو دلم آب شد فدایه مامان گفتنت بشم من 29 مرداد رفتیم تهران پیشه مادرجون و پدرجون و اونجا با تلاشایه مادرجون یاد گرفتی که بگی گل !         بعدشم رفتیم شمال و اونجا تا گلا رو میدید خم میشدی طرفشونو میگفتی گل  الانم که دیگه حسابی به زبونه خدوت حرف میزنی   کلی با بابایی بحث  میکنی کاملاً جدی! علاقه خاصی هم به حمام پید...
2 مهر 1392

مرداد و شهریور هر روز بانمکتر از دیروز . . .

گل قشنگم هر روز که میگذره یه کاره جدید یاد میگیری ببخشید که تو نوشتن اینقدر تنبلم   ولی از هر کار جدیدی که انجام میدی  عکس و فیلم میگیرم برات با ذکر تاریخ  امروز اول مهره ، ماه قشنگی که جیگرم به دنیا اومد   چیزی تا یک سالگی نمونده ...
1 مهر 1392

گولی ررررررررررررفت !

5 مرداد روز بازنشستگی گولی عزیز بعد از 9 ماه خدمت صادقانه !  گولی رو که میشناسی عزیزم از مامان بیشتر دوسش داشتی ! ( گولی مخفف گول زنک )  پستونک زرد خوشگلت که عکسه خورشید و ابر روشه و عاشقش بودی ولی حالا که دندون دراوردی میترسم دندونای خوشگلت کج بشن و این شد که در یک حرکت انتحاری گولی بی گولی دو شب یکم نق نق کردی و پتو رو گاز میگرفتی ولی خیلی زود عادت کردی ببخشید که اذیت شدی ، منم بیشتر از تو اذیت شدم گلم  ولی به نفعته خوشگلم   بابا هم همش غر میزد که چرا گولی رو گرفتی خب بزار تا میره مدرسه گولی بخوره   ...
11 مرداد 1392

هورسان بدو ، مامان بدو !

23 تیر عزیزم ماشالله اینقدر انرژی داری که مامان کم میاره تو این چند هفته کلی تغییر کردی و یه دفعه بزرگ شدی  سینه خیز رفتنو فراموش کردی و از 13 تیر که رفتیم تهران پیشه مادر جون شما چهاردست و پا میری و منم همش باید دنبالت بدوم! و عصر که میشه من انرژیم تموم میشه و این شکلی میشم  باز خوبه عصرا میخوابی و منم باهات میخوابم وگرنه تا حالا تموم شده بودم !  مبلا و دکور رو میگیری و می ایستی و بعد فکر میکنی توی روروئکی خودتو ول میکنی و راه میافتی من همش چشمم به شماست که مبادا نیافتی  چند شب پیش که ایستاده بودی و بابا مراقب بود که نیافتی یه دفعه 4 5 قدم دویدی و من و بابا کم مونده بود شاخ در بیاریم صبحها هم تا بیدار میشی بی ...
11 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به همسفر می باشد